در ایام تحصیل در نجف اشرف وباى عامى عتبات عالیات راگرفت و روزی چهارصدنفر از اهالی نجف سرازیر قبرستان می شدند.
حجره من هم نزدیک غسالخانه بود و هر روز صدای “لااله الاالله”می شنیدم چون دو نفر از طلاب مدرسه هم بامرض وبا از دنیا رفتند خوف مرا گرفت و به فکر فرو رفتم اگرمن هم روزی جزءاین اموات باشم چه کنم؟! به جد درحساب وتفتیش اعمال خودبرآمدم بازدیدم درهیچ عملی مایه اطمینانی نیست که مرا ازعذاب خلاص کندچون نمازهاوروزه ها فقط وفقط اسقاط تکلیف بود نه مفید فائده ونجف آمدن هم برای کسب علم بوده،تا آنکه مسئله کربلای حسینی به یادم آمد.
گفتم خوب در اینجاممکن است سیل بنیان کنی پیداشودکه کوههای معاصی رابشویدبه فکر گریه های درمجالس روضه وحرم ها ودر غیر این مواقع افتادم صدهزار دانه اشک تخمین نمودم ازگریه هامیلیونها ناجی درست کردم رفتم به فکرقدمهایی که ازاصفهان پیاده به کربلا آمده ام و سالی چهار-پنج مرتبه ازنجف پیاده به کربلا رفته ام که جمعاسه کرورقدم می شود که دراین راههاغالبا پابرهنه بودم وهوا گرم بوده ازخاربه پارفتن وپابه سنگ خوردن وبه زمین خوردن ودست وپامجروح شدن وکف پا ازگرمی رملها سوختن وپوست انداختن وبادداغ به سروصورت خوردن وتشنه شدن و…. باخوشحالی گفتم:
مرگ اگرمرداست گو نزدمن آی/تادرآغوشش بگیرم تنگ تنگ
دیدگاهتان را بنویسید